Friday, January 29, 2010

از خواب های شاعری جوان

از اول دیوانه بود این دختر
با آن گوشواره ای
که از کاکتوس های وحشی برای خودش ساخته بود
و پیراهنی راه راه
که هزار زندانی خسته
در کوچه هایش قدم می زدند
چه وحشیانه زیبا بود
وقتی کتک می خورد و
مخلوطی از خون و دندان و شعر
از دهانش بیرون می ریخت
وقتی که ابرهای تاریک
آهسته پارو می کشیدند
در شرجی چشمهایش
آیا دیوانه نیست
کسی که دل به شاعری گرسنه ببندد؟
.
.
فکرش را بکن
آن قدر عاشق باشی
که شب ها
کفش پاشنه بلند بپوشی و
در خواب های شاعری جوان
قدم بزنی
.
.
آن قدر مهربان باشی
که سرت را از پنجره ی آفتاب بیرون آوری و
بر دفتر شعر همان جوان
شکوفه و
لبخند بیاری
.
.
آن قدر باشی
باشی
باشی
که لحظه های نبودنت را
جهانی از شاعران و شهیدان
انگشت حیرت،به دهان گیرند
.
.
از اول دیوانه بود این دختر
که در گذر از تند باد صحراها و صداها
گیسوانش به رنگ باران های نیامده
افشان شد
.
.
فرشید فرهمندنیا

No comments:

Post a Comment