Wednesday, May 26, 2010

ویزیت

شما....خانوم با شمام....
صدای منشی دکتر از فکر و خیال درش آورد که به زنی می گفت "این فرومو پُر کنین لطفا".به ساعتش نگاه کرد.بیشتر از دو ساعت منتظر نشسته بود.یک مانتوی نخی سرمه ای رنگ پوشیده بود.با این حال گرمش بود.گره روسری آبی رنگش را شل کرد.روسری روی موهای لختش سُر خورد.کلیپسش را باز کرد و موهایش را دوباره پشت سرش جمع کرد.روسریش را سر کرد. بوی عطرش پیچید توی دماغش .بوی لیمو می داد.خنک بود.وقتی داشت روسری را گره می زد،ناخنش گیر کرد به آن و نخ کش شد.دیشب که داشت خیار رنده می کرد برای ماست و خیار،نوک ناخنش پریده بود و یک تکه از لاک گل بهی ش.از کیفش سوهان ناخن درآورد و نوک ناخنش را صاف کرد.همین طور که به دستانش نگاه می کرد یاد بازی افتاد که با بهرام می کردند. کف دستهایشان را می چسباندند به هم تا ببینند دستهای کی کشیده تراست و هر بار سپیده بود که با غش غش خنده می گفت :"این بارم من بردم".
مدام پایی را که روی پای دیگرش انداخته بود تکان می داد.نگاهش افتاد به کفش های پاشنه بلند و طلایی رنگ زن روبرویی.فکر کرد "چه جوری می تونه با وضعی که داره با کفش پاشنه بلند راه بره؟".زن ، حامله بود.دماغش عملی بود و ماتیک قرمز تندی زده بود. سپیده همین طور که به زن خیره شده بود دست چپش را کشید روی بینیش .بفهمی نفهمی قوز داشت.از پدرش بهش ارث رسیده.فکر کرد چراهیچ وقت دلش کفش پاشنه بلند نخواسته بود؟یک بار فروشنده ای بهش گفته بود"معلومه شما با این قد نیاز به کفش پاشنه بلند ندارین".نفهمیده بود تعریف بود یا طعنه؟
دلش یهو ضعف رفت.گرسنه اش شد.دلش یک چیز شور خواست.این اواخر پُرخور شده بود.دیگر اینکه چند امتیاز در روز غذا بخورد مهم نبود.نمی توانست به غذاها نگاه کند و ناخنک نزند.چاق شده بود یک هوا.از آن گونه ای بودن درآمده بود.پُرتر شده بود.خوشگل تر.بهرام گفته بود"خواستنی تر شدی".
شوهرش اما نفهمیده بود.یک بار که از او پرسیده بود:"به نظرت تغییر کردم؟" جواب شنیده بود که:" موهاتو رنگ کردی".چیزی نگفته بود.به جای آن فرداش بدون قرار قبلی رفته بود و موهایش را یک دست قهوه ای کرده بود.قهوه ای روشن.هماهنگ با چشمانش.عصر که با بهرام قرار داشت چند لحظه ای مبهوت نگاهش کرد.عاشق همین مکث هایش بود.همین نگاه هایش.موهای صافش آن روز از همیشه صاف تر بودند.آفتاب از آیینه ی بغل ماشین افتاده بود روی صورتش.پوستش برق می زد.فهیمه که فهمیده بود با بهرام قرار دارد دستی به سر و رویش کشیده بود.از آن سفیدی درآمده بود و دیگر سی و سه ساله به نظر نمی آمد. جوان تر شده بود.قرار داشتند بروند سینما.اما بهرام بهانه آورد و رفتند خانه.
چند وقتی بود حوصله نداشت.کارهای شرکت روی هم تلنبار شده بودند.دو روزی بود که سر کار نمی رفت.تلفنش زنگ خورد.اسم مرمر را که دید، یادش افتاد باید چند تا طرح برای کارت ویزیتش می زده که فراموش کرده.جواب نداد.
منشی پای تلفن گرم صحبت بود و حواسش نبود که بیمار قبلی چند دقیقه ای ست که رفته.سپیده این پا و آن پا کرد که چیزی به او بگوید.مثلا" این که "چه قدر بی فکرین" یا " وقت مردم براتون ارزشی نداره".اما سکوت کرد مثل همیشه و چیزی نگفت.منتظر موند.

Tuesday, May 25, 2010

کسی که دوستش داری

،وقتی کسی که دوستش داری ، کسی که در زندگیت نقشی داشته
، می رود،می میرد و دیگر نیست
;همه چیز دگرگون می شود
. چه بخواهی و چه نخواهی
،آن چه به جا می ماند
.کتاب ها هستند و نامه ها و عکس ها
یادها و اندوهی چاره ناپذیر و گاهی هم در گوشه ای،خیابانی،کسی را اشتباهی به جای او می گیری و به دنبالش می روی
یودیت هرمان

Wednesday, May 19, 2010

//

مدتی ست که کاغذهای من
:خواب نمی بینند
کاغذهای من
...سترون
مدتی ست کز کف رودبار عشق من
ماهیان و واژگان
:گذر نمی کنند
رودبار من
...سترون
.
مدتی ست که روح من
چنان چون خیال من
تهی ست ... تهی ... تهی
.
.
شیرکو بی کس

Saturday, May 15, 2010

..

شما نمی دونین چه حسه خوبیه وقتی دلت از آدم و عالم گرفته...می ایستی کنار پنجره..یکی میاد..بدون اینکه حرفی بزنه...موهاتو می بافه...دستشو می ذاره رو شونه ات...و ...همین طوری که کنارت ایستاده...بیرونو نگاه می کنه