Sunday, January 10, 2010

جایی که بدان سفر نکرده ام

به جایی که بدان سفر نکرده ام به جایی دور در ورای هر تجربه
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریف ترین حالت تو چیزهایی ست که اسیرم می کند
چیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت
.
کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند
و حتی اگر همچون انگشتان،خود را بسته باشم
برگ به برگ مرا می توانی بگشایی
به همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را
به لمسی رازآلود و سبک دست می گشاید
.
یا اگر بخواهی مرا بربندی،من و زندگی ام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم
به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید
همه جا دارد دانه دانه برف می بارد
.
هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست
به ظرافت شگفت تو نمی رسد
ظرافتی که
در هر نفس وامی داردم
با رنگ مهر،مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم
.
نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید
تنها می دانم چیزی در من است که می داند
چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است
وحتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد
ای.ای.کامینگز

No comments:

Post a Comment