Wednesday, December 30, 2009

...

میان من و تو
بیست سال فاصله
اما زمانی که لب های تو
بر لبانم آرام می گیرند
سال ها فرو می ریزند
و شیشه ی یک عمر می شکند
نزار قبانی

زنگ

.
.
.
تنها زنگی دور
از قطاری که دیگر نیست
باز کن
در را
و تمام پنجره ها
و دکمه ها
و دلت را
می خواهم برگردم
قسمتی از شعر زنگ از گراناز موسوی

دختری که مُدام راه می رفت

یکی دو سال یه نفر رو می شناسی؟هر روز خود مجازیش رو می بینی.یادداشت ها و نقدهاش رو می خونی.حال و هواش رو حدس می زنی.تصورش می کنی.تنهایی ش رو حس می کنی و فکر می کنی چیزی درونش هست که به تو نزدیکه.بدون دیدنش یا حتی شنیدن صداش
بر حسب یک اتفاق،حادثه،تصادف،تقدیر یا یک چیزی شبیه این دیدار میسر می شه و می تونی آدم تصوراتت رو در دنیای واقعی ببینی
.
.
اولین باری که دیدمش عینک آفتابی به چشم داشت و یه لبخند سفید به لب.عینکش این وسط اضافی بود.آزارم می داد تا بالاخره برش داشت.چشمهای قهوه ای روشنی داشت که ظاهرا" آروم بودن ،اما من،فهمیدم که نیستن.ساعت ها حرف زدیم.بیشتر من.در طول زمانی که با هم بودیم ،به این فکر می کردم که چرا بعضی آدم ها رو دیر در زندگی می بینیم؟پیدا می کنیم؟
.
.
.روزی که به خونه اش دعوت شدم ،پیراهن گلدار بلندی به تن داشت.موهای خرماییش رو روی شونه هاش ریخته بود
جوون تر از سنش نشون می داد.چیزی که در بدو امر توجهم رو جلب کرد ،راه رفتنش بود.یه جور سبک راه می رفت.رها.انگار پاهاش روی زمین نبودن.بی دلیل راه می رفت.بدون انگیزه.از اتاقی به اتاق دیگه.دامن بلند پیراهنش توی هر بار راه رفتنش،چرخ می خورد
.
.
.اهل حرف زدن نیست.اما ساعت ها می شه کنارش نشست بدون این که بخوای این سکوت رو بشکنی
یه وقتایی که حواسش نیست،نگاهش می کنم و می خوام اون پیچیدگی ی رو که همه بهش می گن داره،توش پیدا کنم.اما نمی تونم
این زن برای من عین سادگیه.یه سادگی ناب.وقتی حرف می زنه و نگاهش رو می دُزده،حس نمی کنم پیچیده است.حس می کنم شاید از رو شدن حسش هراس داره
.بهش که فکر می کنم بیشتر حس می کنم که جاش اینجا نیست
.جاش یه جاییه که "این جا " نیست

Tuesday, December 29, 2009

آینه

.از بچگی همه ی کارهاش رو روبروی آینه انجام می داد
.جلوی آینه حرف می زد،غذا می خورد،می رقصید،شعر می خوند
.
.
.
.روی تخت دراز کشیده بود.زُل زده بود به سقف
.به یه آینه فکر می کرد که بزنه به سقف
.می خواست خوابیدنش رو توی اون تماشا کنه