Sunday, January 10, 2010

باور


مدت ها بود که می خواست بره.اما نمی دونست چه جوری بهش بگه؟نمی تونست رک و راست بهش بگه که دارم می رم.می دونست که طاقتش رو نداره.نمی تونه دوام بیاره
اول از همه، کتاب هایی رو که در تمام این سال ها خریده بود، جمع کرد و توی کارتن چید.وقتی ازش پرسید:" چرا؟" جواب های سربالا داد مثل:" یه کتابخونه ی جدید سفارش دادم "یا یه چیزی تو همین مایه ها
همه اش می گفت خسته اس ،باید بره سفر.ولی اون فکر می کرد خب همه خسته ان.یه کم که بگذره حالش خوب می شه.تازه اگه سفری هم هست چرا همراهش نره؟می تونستن دوتایی باهم برن
ولی آخه این نبود که فقط.چرا نمی فهمید؟
وقتی سر یه چیزی با هم بحثشون می شد ، زود کوتاه می یومد و می گفت فرصتمون کمه برای این که بخوایم با هم جر و بحث کنیم و اون باز هم نمی فهمید یعنی چی؟می گفت:" بیا این لحظاتی رو که با همیم خوش باشیم،بگیم،بفهمیم،دوست بداریم".اما اون بازم نفهمید یا اگه هم فهمید نخواست که به روش بیاره.تا روزی که رفت و اون فهمید که "خسته ام"یعنی چی."فرصتی نیست"یعنی چی.جمع کردن کتابا رو هم فهمید اما دیر.نوشته بود باید می رفته و ازش خواسته بود بی قراری نکنه.براش نوشته بود دلش می خواد یه روزی،یه جایی دوباره ببیندش.نوشته بود بر می گرده و حرف های نگفته اش رو بهش می گه .اما.... کی باور می کنه؟

No comments:

Post a Comment