Sunday, January 10, 2010

ساعت ده شب بود

دیشب حالش اصلا خوب نبود.فکر می کرد هیچ وقت دیگه بر نمی گرده به روزای عادی.از شنیدن خبری یهو سست شد.شوکه شد اصلا.یخ کرد .نمی تونست حرکت کنه یا عکس العملی نشون بده.کمی که گذشت رفت و توی آینه اتاق به چهره خودش خیره شد.انگار تا حالا خودش رو ندیده بود.حتی نمی تونست گریه کنه.مدتی گذشت تا قضیه کم کم دستگیرش شد.فکرش پر شده بود از سوالهای بی جواب که نمی دونست کی و چه کسی قراره به اونها جواب بده.می دونست وقت کمه و فرصتی نیست اما همیشه به امید آینده بود و می گفت فردا،هفته دیگه ،ماه دیگه.باشه برای بعد.اگه به خودش بود که شاید هیچوقت .آروم و قرار نداشت.راه می رفت،الکی می خندید،کتاب می خوند ولی روی یه صفحه میخ شده بود .رفت که برای خودش غذا گرم کنه ولی نتونست و دوباره برگشت به اتاق و روی تخت نشست.به یادداشتهاش نگاه کرد و به نظرش اومد که چقدر بی اهیتند.دیگه چه فایده؟برای کی و چی اینا رو بخونه؟مگه دیگه فرقی ام می کنه؟دلش می خواست به خودش دلداری بده که زندگی هنوز ادامه داره و در جریانه.می شه امید داشت،می شه خوب شد و دوباره خندید.ولی نمی تونست.به نظرش تلاش بی هوده ای می یومد.دلش می خواست می تونست گریه کنه.گریه حالشو خوب می کرد اما نمی شد.کاش یکی بود که باش دعوا می کرد و به این بهانه می تونست گریه کنه.به فکرش رسید که به کسی تلفن کنه و باش حرف بزنه اما حرفش نمی یومد با کسی.داشت از غصه می ترکید.حس می کرد داره می میره.اما نمی خواست الان بمیره.کلی حرف داشت واسه گفتن .کلی کار بود که باید انجام می داد.باید گریه می کرد.یه عکس ،یه ترانه ،یه آهنگ می تونستن دوای دردش باشن.اما نه. با خوندن یه نوشته چشمهاش داغ شدن و رد اشک رو روی گونه هاش حس کرد.حالا دیگه اگه هم می خواست نمی تونست گریه نکنه.اشکهاش بی اختیار سرازیر بودن و او با صدای بلند شعر می خوند
نمی دانم چگونه گذشت
روزهایم
و شبهایم چگونه سپری شد
فقط می دانم دستی
مرا بالا کشید
و مرا تکان داد
روزها چون برگهایی
به زمین فروریختند

No comments:

Post a Comment