Friday, June 18, 2010

تابستان


تابستان را بنگر

که سرشار از تو

کشتزار را سراسر

با بال های زرفامش

.می پیماید

.

.

و این صبحی ست

که از نگاه تو شکل می یابد

و من آن را با خنکای رؤیاهایت

. خواهمش آراست

.

.

ترا بخواهم آراست

با فصل ها و سال های وجودم

با گرمی و اعجاز دستانم

. و پیوند و اعتماد نگاهم

.

.

بخواهمت آراست

با ستارگان عریان شادی هامان

و جادوی مضاعف عشقمان

چندان که اندُهانت را

. از خاطر ببری

.

.

تابستان را بنگر

که لبریز از تو

کشتزار را سراسر

با گرمای جاودانه اش

. می انبارد






غلامحسین معتمدی

Wednesday, June 16, 2010

برای تولد فروغ


کارش به کار کسی نیست

یک شب ستاره ی دنباله دار تعقیبش می کند

یک شب سگی گم کرده راه

.

.

خانه ی چوب نمایی دارد

که در هوای بارانی

شبیه ِ کشتی ی دزدهای دریایی است

.

.

اگر خیال پرور خوبی باشی

اسرارآمیز و طاعون زده هم

می توان دیدش

.

.

لرزش دست هایش روز به روز

بیشتر می شود

حلقه ی دور چشمانش کبودتر

می گوید از عواقب بی خوابی است

.

.

قلبش را که نمی توان دید

:اما اگر بپرسی خواهد گفت

شبیه ِ قلب های خالکوبی شده است

بر بازوی دل شکستگان

و بی رحمانه از میانش

گذشته همان تیر ِ نازک ِ خون آلود





قسمتی از شعر قدیس خیابان هشتم-عباس صفاری