تابستان را بنگر
که سرشار از تو
کشتزار را سراسر
با بال های زرفامش
.می پیماید
.
.
و این صبحی ست
که از نگاه تو شکل می یابد
و من آن را با خنکای رؤیاهایت
. خواهمش آراست
.
.
ترا بخواهم آراست
با فصل ها و سال های وجودم
با گرمی و اعجاز دستانم
. و پیوند و اعتماد نگاهم
.
.
بخواهمت آراست
با ستارگان عریان شادی هامان
و جادوی مضاعف عشقمان
چندان که اندُهانت را
. از خاطر ببری
.
.
تابستان را بنگر
که لبریز از تو
کشتزار را سراسر
با گرمای جاودانه اش
. می انبارد
غلامحسین معتمدی