Friday, January 1, 2010

ما

.توی اتاق هستیم
نگاهش می کنم.حواسش نیست.داره با نمکدون روی میز بازی می کنه.حس می کنم اشک توی چشماش حلقه زده.ازش می پرسم:سرحال نیستی.چیزی شده؟
.سرش رو آروم میاره بالا و می گه:فکر کنم عاشق شدم
.از اتاق می رم بیرون

No comments:

Post a Comment