Friday, January 29, 2010

از خواب های شاعری جوان

از اول دیوانه بود این دختر
با آن گوشواره ای
که از کاکتوس های وحشی برای خودش ساخته بود
و پیراهنی راه راه
که هزار زندانی خسته
در کوچه هایش قدم می زدند
چه وحشیانه زیبا بود
وقتی کتک می خورد و
مخلوطی از خون و دندان و شعر
از دهانش بیرون می ریخت
وقتی که ابرهای تاریک
آهسته پارو می کشیدند
در شرجی چشمهایش
آیا دیوانه نیست
کسی که دل به شاعری گرسنه ببندد؟
.
.
فکرش را بکن
آن قدر عاشق باشی
که شب ها
کفش پاشنه بلند بپوشی و
در خواب های شاعری جوان
قدم بزنی
.
.
آن قدر مهربان باشی
که سرت را از پنجره ی آفتاب بیرون آوری و
بر دفتر شعر همان جوان
شکوفه و
لبخند بیاری
.
.
آن قدر باشی
باشی
باشی
که لحظه های نبودنت را
جهانی از شاعران و شهیدان
انگشت حیرت،به دهان گیرند
.
.
از اول دیوانه بود این دختر
که در گذر از تند باد صحراها و صداها
گیسوانش به رنگ باران های نیامده
افشان شد
.
.
فرشید فرهمندنیا

قسمتی از یک منظومه

چه کسی پنهان تر از هر کس مرا دوست دارد؟
چه کسی ممنوعم می کند
می دانم که تو نیستی
همسرم نیست
نوزاد در راهم نیست
کسی که دیر فهمیدَمش
کسی که حیرت آور بود وُ بزرگ
و در آسمان عریانم کرد
این ناخدای نادانی،هفده سالگی
آه اگر می دانستم
فقط برای آینه حرف می زدم
فقط برای آینه عریان می شدم
و فقط دستِ آینه بر من دست می کشید
اگر می فهمیدم
چه کسی پنهان تر مرا دوست دارد
و
با تو
که رو به رویم هستی
از شعر نمی گفتم
بگذار همه شاعر باشند
بگذار همه برای قرن ها باقی بمانند
اما
من
برای همین لحظه شاعرم
و بعد می میرم
.
.
ری را عباسی

سیب

سیب
به خاک افتاد
و من به خاک
بر این دوباره ی رَستن
افتادم
و سیب پوسید
و من پوسیدم
و روح من در هوای سیب ماند
و سیب
در هوای بهشت پیچید
از هوای درخت
و سیب ، اولین کلمه ی جهان شد
جهان شد
و نیایشِ سرخِ درخت
سیب شد
.
.
ضیاءالدین خالقی

Wednesday, January 27, 2010

مسواک

این دفعه که رفتی ، مسواکت رو با خودت نبر
یعنی این مسواکی که الان داری و تو جامسواکیه
صبح که چشمم می افته به لیوان مسواک ها،حالم خوب می شه.می خندم.خوبه که با همن
.
وقتایی که می ری و مسواکت رو می بری،چشمم به جای خالیش که می افته اشکم در میاد
باورم می شه که تنهام
من ..و..مسواکم...هر دو
.
اصلا چرا نباید یه مسواک دیگه واسه خودت بخری؟یه مسواک نو؟
به منم نشونش نده.بذار پیش خودت بمونه
بذار من و مسواک ها آروم باشیم و باور کنیم ..برمی گردی
.
قول بده یه مسواک نو می خری...

Saturday, January 23, 2010

//

یادت باشد
گلدان ها را
آب داده باشی یا نه
بنفشه
همیشه بنفشه است وُ
نیلوفر
نیلی
.
.
و ما هیچ گُلی هم به آب ندهیم
باز گره انگشتانمان
بوی گیاهِ مشکوک می دهد
.
پس
هنگام آمدن
مواظب باش
ردّ این نگاه
زخم است
بر گرده ی باغچه
.
پروین نگهداری

Friday, January 22, 2010

رویا-5

بی ترس از نگاه دیگران
حرمت عشق را
در کوچه ها و پس کوچه ها
می گرداندیم-
و تمنا
از سر انگشتانمان می چکید
و دانه های قلب
بر دهلیزهای نمور بازار
فرش می شد
.
بر سر میز چاشت
چنان نشسته بودیم
که انگار ما هستیم و جهان
.
و دیگر هیچ
دریغا که لحظه ای
به دار اندیشیدیم و
سنگسار-
و چنین بود
.
.
فرهاد عابدینی

Saturday, January 16, 2010

این سطرها

این سطرها را برای تو می نویسم
با هیچ کس
حتی کلامی از آن را فاش مکن
من هم کلید زبانم را
بعد از نوشتن این شعر
به اقیانوسی خواهم انداخت
.
فرصت کم است
و این کوره راه ها
هیچ کدام
ما را به جایی نمی بَرَد
.
من راه ِ ناشناخته ای را می دانم
اما مجال برای نوشتن نیست
و چشم هایی که چشم ندارند دیدن ما را
در پی ما هستند
.
فرصت کم است
دیدار ما
کنار همان اقیانوس
.
حافظ موسوی

Friday, January 15, 2010

روی پل آلما چه می کنید خانم؟

.
.
.
و آدم ها
کوچکترین روزنه های روحشان را
با معجونی از سکوت و لبخند
درز می گیرند
.
قسمتی از شعر"روی پل آلما چه می کنید خانم؟" آزاده طاهایی

رفیق

رفیق
وقتی که دیگر نتوان نوشت
وقتی که دیگر نتوان حرف زد
یا حتی نتوان شنید
شاید آن گاه بشود چشم ها را بست
به خواب رفت
روی نیمکتی در پارکی
یا در سرسرای یکی از هتل های تهران
شاید
شاید هم
در اتوبوس ها و تاکسی ها
در قهوه خانه های میان راه ها شاید
حتی شاید در خیابان ها
با چشمان باز
یا بسته
چه فرقی دارد رفیق؟
در گذرگاه های گمنام حتی
یا شاید هم آشنا
شاید
شاید بتوان روزی خوابید
و رفت
...با چشمان باز یا بسته
.
آزاده طاهایی

Wednesday, January 13, 2010

کسی پیدا شده است

کسی پیدا شده است
که خواب های مرا
از هر رویایی دیگر
خالی کرده است
کسی که کابوس های بیداری ام را نیز کشته است
.
رهایم کرده
از گردبادهایی که می پیچند
بر روان و تنم
راحتم کرده
.
پنهان از همه
دریچه ای بر من آشکار کرده
که چون چشم می گشایم
دنیایی دیگر
نه واقعیت نه خیال
چشمانم را می بندد
و می برد
به دنیایی دیگر
نه خواب
نه بیداری
.
سرشارم کرده
پیچیده است بر روان و تنم
.
.
نمی دانم اکنون
با او چه کنم
.
شهاب مقربین

Tuesday, January 12, 2010

زمین تا آسمان


در میان درگیری های ذهنی هر روزم داشتم به این فکر می کردم که آدم ها برای بودن در کنار هم الزاما"باید شبیه هم باشند؟(بودن نه به این معنی که کنار همدیگر قرار داشته باشند که از با هم بودن لذت ببرند).باید یک جور طرز تفکر داشته باشند؟یک گونه فیلم ببینند؟یک جور کتاب بخوانند؟یک نوع شعر؟یک موسیقی؟یک نگاه به زندگی؟
بارها این جمله را شنیدیم که"ما با هم تفاوت داریم،فاصله داریم،فرق می کنیم".اما آیا واقعا" برای ایجاد یک رابطه و بعد حفظ آن باید شبیه هم شویم؟چرا ما دائم در کسی که به عنوان دوست،همراه،شریک و هرچیزی که نام می گذاریم دنبال مشترکات می گردیم؟البته منکر این قضیه نیستم که یافتن همین مشترکات در آدمی جز خود لذت بخش است.مثلا"وقتی به جمله ای در یک کتاب و یا حرکت دستی در یک فیلم اشاره می کنی و همان دوست ،آن همراه می داند که تو چه می گویی بسیار جذاب است.این را می دانم.اما از طرفی هم کسانی را می بینم و می شناسم که تعداد بیشماری کتاب خواندند، فیلم دیدند،تحقیق کردند(منظورم کسانی هستند که در این کار خبره اند)،با کسی یا کسانی نشست و برخاست می کنند که این موارد ذره ای دغدغه شان نیست.چه گونه می شود که این آدم ها از بودن و هم صحبتی با هم لذت می برند؟آیا فقط به صرف عادت به یکدیگر خو می کنند؟یا چیزی فراتر از این؟
با یکی از قدیمی ترین دوستانم هرچه که می گردم کوچکترین وجه اشتراکی نمی یابم.نه کتابی مشترک،نه شعری خاطره انگیز،نه موسیقی دلخواه یکسان،نه حتی یک فیلم. اما با هم هستیم.یکدیگر را می بینیم و با هم اوقات خوشی داریم.روابط دوستانه را از این جهت دوست دارم که دوستان، انسان را همان گونه که هست می پذیرند.در پی عوض کردن طرف مقابل نیستند.فکری که تو داری،نگاهی که او دارد هر دو خوبند.هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند و این است که برای ایجاد یک رابطه و مهمتر از آن نگه داشتنش لازم است .دوستی می گفت بعد از یک سری شباهت های گاه اندک،جسم آدم ها به هم نزدیک می شوند و بعدها اگر تلاش کنند نزدیکی روح پیش می آید.اما در مواردی هرچند انگشت شمار نزدیکی روح دو انسان آنقدر عمیق و وسیع است که منجر شدنش به نزدیکی جسم شاید آخرین باشد.مهم حس لذت بی حدی است که انسان ها بدون داشتن رابطه ای جسمانی به یکدیگر می دهند.کسی را کم می بینی یا حتی نمی بینی،گاهی صحبتی و دیگر هیچ.اما نیازی به این نداری که خود را برایش تحلیل کنی و بشکافی.تو را ذره ذره می بیند،می فهمد،حس می کند و این احساس چیزی است که متفاوت و به نظرم این است که دوام یک رابطه را ممکن می کند.برعکس کسانی که شاید دائم ببینیشان اما در مقابلشان مدام در حال توضیح هستی و رفع سوءتفاهم ها و چه قدر این کار از انسان انرژی می گیرد.آدم ها مثل هم باشند یا نباشند مهم نیست.مهم لذتی ست که می توانند به یکدیگر بدهند.ولو انسان هایی کاملا" متفاوت و به ظاهر دور

Monday, January 11, 2010

نمی دونی


هیچوقت نمی فهمی از کجا و چه جوری شروع شد؟اونقدر آروم و خزنده وار وارد می شه که بعدها که بهش برمی گردی و راجع بهش فکر می کنی می گی راستی چی شد که اینطوری شد؟از کجا سرو کله اش پیدا شد؟من که کاری به این چیزا نداشتم،سرم تو لاک خودم بود و داشتم زندگیم رو می کردم.اما دیگه واسه این حرفا دیره.کاریش نمی تونی بکنی.اون اومده و هیچ جوریم جدا شدنی نیست.یعنی واقعا نیست؟شایدم باشه ولی سخته.باید اهل سختیش باشی که بتونی تحمل کنی.بعضی ها راحت ازش دل می کنن ،انگار که هیچوقت نبوده.اما خیلی های دیگه تصورشم نمی تونن بکنن که یه روزی ،یه جایی،یه زمانی باید رهاش کرد یعنی مجبوری،چاره- ی دیگه ای نداری
تو که خودت ،همونجوری که نمی دونم چه جوری بود اومدی،خودتم یه جوری که من نفهمم برو.از من نخواه که نمی تونم.آدمش نیستم 

Sunday, January 10, 2010

تا کی

تا کی سلام کنی
تا کی خداحافظ بگویی
تا کی بی خود به دیگران لبخند بزنی
تا کی ساعت ها را،دقیقه ها را بشماری
تا کی سکوت کنی
تا کی خیال کنی
بخندی
گریه کنی
بخوابی
بیدار شوی
شعر بخوانی
بنویسی
در میان کلمات جستجویش کنی
بخوانی اش
بخواهی اش
ببویی اش
پنجره را بازکنی
نگاه کنی که نیست
پنجره را ببندی
تا کی با توهم شنیدن صدایش برگردی
و خیابان خالی را بنگری
تا کی با بستن چشمانت گرمی دستانش را ببینی
و هنگام که چشم بگشایی
از سردی فراغ آغوشش بلرزی
تا کی به یاد آن بوسه گونه هایت گل بیاندازند
و در اشتیاق داغ لبانش بسوزی
تا کی به عقیق خیره شوی
و سرخی چشمانش را به یادآری که چگونه در سکوت می گریستند
تا کی دلتنگ بمانی و بی قرار
"تا کی صبر کنی تا کویر جوانه بزند"*
جسم و روح رنجورت تا کی همراهی ات می کنند
پابه پایت می آیند
تا طلوع کدامین ستاره
تا شنیدن کدام آواز
تا بوئیدن کدام گل
تا رسیدن به کدام جاده
تا...
تا به کی چنین آشفته باید ماند؟
*و باید آن قدر صبر کنی تا کویر جوانه بزند "پابرهنه تا صبح گراناز موسوی"


سیگارم را تو روشن کردی

وقتی سیگاری نیستی،برای یک دوست که می دونی لذت می بره از کشیدن سیگار، سخته یک سیگار خوب پیدا کردن
تلاشت رو می کنی و نهایت سلیقه رو به خرج می دی و بالاخره اون چیزی رو که فکر می کنی خوبه پیدا می کنی
اما ناگهان می فهمی که دیگه قراری نیست،دیداری نیست
تو می مونی و پاکت های سیگار که از روی میز انگار زل زدند به تو
بلند می شی.یک لیوان چای می ریزی،روی صندلی کنار پنجره می نشینی،زرورق پاکت سیگار رو باز می کنی و با فندکی که حتما" شبیه فندک یک حرفه ای نیست سیگاری روشن می کنی و یک پُک عمیق می زنی
بعد فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی تا آخرین نخ و دلت را خوش می کنی به این که چای هست و سیگار و دست کم خیالِ او
 

ساعت ده شب بود

دیشب حالش اصلا خوب نبود.فکر می کرد هیچ وقت دیگه بر نمی گرده به روزای عادی.از شنیدن خبری یهو سست شد.شوکه شد اصلا.یخ کرد .نمی تونست حرکت کنه یا عکس العملی نشون بده.کمی که گذشت رفت و توی آینه اتاق به چهره خودش خیره شد.انگار تا حالا خودش رو ندیده بود.حتی نمی تونست گریه کنه.مدتی گذشت تا قضیه کم کم دستگیرش شد.فکرش پر شده بود از سوالهای بی جواب که نمی دونست کی و چه کسی قراره به اونها جواب بده.می دونست وقت کمه و فرصتی نیست اما همیشه به امید آینده بود و می گفت فردا،هفته دیگه ،ماه دیگه.باشه برای بعد.اگه به خودش بود که شاید هیچوقت .آروم و قرار نداشت.راه می رفت،الکی می خندید،کتاب می خوند ولی روی یه صفحه میخ شده بود .رفت که برای خودش غذا گرم کنه ولی نتونست و دوباره برگشت به اتاق و روی تخت نشست.به یادداشتهاش نگاه کرد و به نظرش اومد که چقدر بی اهیتند.دیگه چه فایده؟برای کی و چی اینا رو بخونه؟مگه دیگه فرقی ام می کنه؟دلش می خواست به خودش دلداری بده که زندگی هنوز ادامه داره و در جریانه.می شه امید داشت،می شه خوب شد و دوباره خندید.ولی نمی تونست.به نظرش تلاش بی هوده ای می یومد.دلش می خواست می تونست گریه کنه.گریه حالشو خوب می کرد اما نمی شد.کاش یکی بود که باش دعوا می کرد و به این بهانه می تونست گریه کنه.به فکرش رسید که به کسی تلفن کنه و باش حرف بزنه اما حرفش نمی یومد با کسی.داشت از غصه می ترکید.حس می کرد داره می میره.اما نمی خواست الان بمیره.کلی حرف داشت واسه گفتن .کلی کار بود که باید انجام می داد.باید گریه می کرد.یه عکس ،یه ترانه ،یه آهنگ می تونستن دوای دردش باشن.اما نه. با خوندن یه نوشته چشمهاش داغ شدن و رد اشک رو روی گونه هاش حس کرد.حالا دیگه اگه هم می خواست نمی تونست گریه نکنه.اشکهاش بی اختیار سرازیر بودن و او با صدای بلند شعر می خوند
نمی دانم چگونه گذشت
روزهایم
و شبهایم چگونه سپری شد
فقط می دانم دستی
مرا بالا کشید
و مرا تکان داد
روزها چون برگهایی
به زمین فروریختند

باور


مدت ها بود که می خواست بره.اما نمی دونست چه جوری بهش بگه؟نمی تونست رک و راست بهش بگه که دارم می رم.می دونست که طاقتش رو نداره.نمی تونه دوام بیاره
اول از همه، کتاب هایی رو که در تمام این سال ها خریده بود، جمع کرد و توی کارتن چید.وقتی ازش پرسید:" چرا؟" جواب های سربالا داد مثل:" یه کتابخونه ی جدید سفارش دادم "یا یه چیزی تو همین مایه ها
همه اش می گفت خسته اس ،باید بره سفر.ولی اون فکر می کرد خب همه خسته ان.یه کم که بگذره حالش خوب می شه.تازه اگه سفری هم هست چرا همراهش نره؟می تونستن دوتایی باهم برن
ولی آخه این نبود که فقط.چرا نمی فهمید؟
وقتی سر یه چیزی با هم بحثشون می شد ، زود کوتاه می یومد و می گفت فرصتمون کمه برای این که بخوایم با هم جر و بحث کنیم و اون باز هم نمی فهمید یعنی چی؟می گفت:" بیا این لحظاتی رو که با همیم خوش باشیم،بگیم،بفهمیم،دوست بداریم".اما اون بازم نفهمید یا اگه هم فهمید نخواست که به روش بیاره.تا روزی که رفت و اون فهمید که "خسته ام"یعنی چی."فرصتی نیست"یعنی چی.جمع کردن کتابا رو هم فهمید اما دیر.نوشته بود باید می رفته و ازش خواسته بود بی قراری نکنه.براش نوشته بود دلش می خواد یه روزی،یه جایی دوباره ببیندش.نوشته بود بر می گرده و حرف های نگفته اش رو بهش می گه .اما.... کی باور می کنه؟

گاو در کلاس آموزش هنر

هوای خوب
مثل
زن خوبه
.
.
همیشه پیش نمی آد
وقتی هم بیاد
برا همیشه
نمی مونه
.
.
مرد اما
قرص تره
.
.
اگه بَده
بخت اینکه همونطور بمونه بیشتره
اگه هم خوبه
که خب خوب می مونه
.
.
ولی زن
عوض می شه
با
بچه
سن و سال
رژیم غذایی
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
یا لحظه های خوش
.
.
زن حیاتش
به تیمار عاشقانه ی توئه
در حالی که مرد رو
اگه بهش نفرت بِدی
قوی تر می شه
.
چارلز بوکوفسکی

کفش ها

وقتی جوونی
یه جفت
کفشِ
زنونه ی پاشنه بلند
که واسه خودش
تک و تنها
توی کمد
نشسته
بدجوری
حالی به حالی ت می کنه
.
.
وقتی پیری اما
اون واسه خودش
فقط
یه جفت کفشه
که کسی
پاتوش
نکرده
همین
.
چارلز بوکوفسکی

جایی که بدان سفر نکرده ام

به جایی که بدان سفر نکرده ام به جایی دور در ورای هر تجربه
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریف ترین حالت تو چیزهایی ست که اسیرم می کند
چیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت
.
کوتاه ترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند
و حتی اگر همچون انگشتان،خود را بسته باشم
برگ به برگ مرا می توانی بگشایی
به همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را
به لمسی رازآلود و سبک دست می گشاید
.
یا اگر بخواهی مرا بربندی،من و زندگی ام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم
به همان سان که وقتی دل گل به او می گوید
همه جا دارد دانه دانه برف می بارد
.
هیچ چیز این جهان که پیش روی ماست
به ظرافت شگفت تو نمی رسد
ظرافتی که
در هر نفس وامی داردم
با رنگ مهر،مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم
.
نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید
تنها می دانم چیزی در من است که می داند
چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است
وحتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد
ای.ای.کامینگز

Saturday, January 9, 2010

می ترسم

می ترسم فراموشم کنی
برگ های سبز چسبانی می شوم
دیوارهای اتاقت را می پوشانم
از نرده های مهتابیت بالا می روم
و می چسبم
به هر پنجره ای که از آن نگاه می کنی
به هر دری که از آن می گذری
و فرش می کنم
هر راهی که بر آن پای می نهی
به لباست
به دست هایت می چسبم
می ترسم
رضا چایچی

عدد بده

منو چند تا دوست داری؟
.
هفت تا
.
هفت از چند؟
.
هفت از هفت

ثانیه شمار

وقتی منو می بوسی،حواسم این جا نیست
حواسم می ره به صدای عقربه ی ثانیه شمار ساعتم
دل شوره می گیرم
.
.
وقتی خواستیم بخوابیم،یادم بنداز ساعتمو از دستم باز کنم

انتقام

پسر شش ساله ی همسایه گفته است
اگر دخترها به بازی نگیرندش
عکسشان را لُختِ مادرزاد خواهد کشید
.
نگران نباش عزیز دلم
آنتونی دارد بلوف می زند
فقط نقاش ها قادرند
آدم را لخت مادرزاد بکشند
.
عکس را عصر همان روز
وقتی نشانمان داد به سختی
جلوی خنده خود را گرفتیم
و یاد پیکاسو افتادیم
که گفته بود بچه ها نابغه اند
عکس را ایزابل
به آتش شومینه سپرد
و گریه کنان به اتاقش رفت
ما باز مانده ی شب را
کنار آتش نشستیم
و از زنانی یاد کردیم که پیکاسو
به گریه انداخته بود
کبریت خیس-عباس صفاری

Sunday, January 3, 2010

میل گم شدن در من پیدا شده است...

میل گم شدن در من پیدا شده است
میل گم شدن در جایی بکر
در فکرهای دور
خسته ام از حس خستگی
از این که این جا نشسته ام
و می گویم از این جا و حالی
که مرا خسته می کند
خسته ام از خسته ام
.
فکر رها شدن مرا رها نمی کند
فکر رها شدن در رفتن
در اعماق یک سفر
می خواهم با باران ها سفر کنم
از هرچه بگذرم
روی دریاها چادر زنم
میان شن شنا کنم
.
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپیوندم
که مرا می آکند
که مرا می کَنَد
از زمین و هوا
و می پراکند
آن جا که هرچه رها شده است
.
.
تا آن جا و روزی که باز
زیبایی اش
مرا پیدا کند
میل گم شدن در من پیدا شده است
شهاب مقربین

کاش

از اون وقتایی که دلم به اندازه ی بی نهایت ِ دنیا گرفته
نه حوصله دارم جایی برم،نه دلم می خواد کسی بیاد پیشم
داشتم به این فکر می کردم،کاش رنگ کردن موهام حالمو خوب می کرد
کاش تتو کردن ابروها حالمو بهتر می کرد
کاش می رفتم کیف و کفش می خریدم و حالم عوض می شد
کاش به یکی تلفن می کردم و پشت سر یکی غیبت می کردیم و من حال خودم یادم می رفت
کاش کسی رو نمی فهمیدم
کاش دنبال کسی نبودم که منو بفهمه
کاش حواسم نبود
کاش نمی دیدم
کاش تجربه نمی کردم
کاش نمی دونستم
.
.
.
اما نه!خوب که فکر می کنم می گم ای کاش یکی بود که بغلم می کرد و من تا صبح تو بغلش زار می زدم بدون این که بهش بگم دلم از چی و از کی گرفته
می دونم البته !توقع زیادیه

فصلی دیگر

بهار
در کوچه ای که مرا به سوی تو می خواند
درنگ نکرد
.
با تو گفتم
فصلی دیگر باید
دوست داشتن را
.
تابستان
در کنار رودی که با من و تو جاری می شد
بر جای نماند
.
با تو خواندم
فصلی دیگر باید
دوست داشتن را
.
پائیز
در اتاقی که مرا در پناه تو می داشت
دیری نیاسود
.
با تو سرودم
فصلی دیگر باید
دوست داشتن را
.
زمستان اما
در پشت پنجره ای که مرا از تو جدا می کرد
برای همیشه باقی ماند
و من
برای همیشه
فصلی دیگر برای دوست داشتن را
به انتظار نشستم
آواز امشب-غلامحسین معتمدی

دست که تکان می دهی از دور

دست که تکان می دهی از دور
می خواهی لمسم کنی
لبخند که می زنم
می خواهم ببوسمت
دستانت لبانم را بیدار می کنند
مثل قطار روز می شوم برایت
چیزی را پنهان نمی کنم
آیا باید دود از سرم بلند شود
تا به خانه ام آیی
وحید شریفیان

Saturday, January 2, 2010

نفس

نفس
نفس بکش
می خواهم جهنم را تجربه کنم
آن قدرها هم جای بدی نیست
شعله هایش نفس های توست
مارهایش بوسه های من
خارهایش خنده های تو
از من گذشته است
به اصولی پایبند باشم
در کشور من
قانونی وجود ندارد
بهشتی وجود ندارد
شراب ترین انگور را نوشیده ام
شیرین ترین گیلاس ها را چشیده ام
حوریان عروسکی را نیز در خواب دیده ام
از من گذشته است
شعرم حرف های خوب بزند
مواظب باشد
باادب باشد
شعر باشد
بگذار بگویم
وقتی گونه های تو را لمس می کنم
به گناه می اندیشم
دست های تو را که می گیرم،مست می شوم
تو را که می بینم
عریان می بینم
به من اعتماد نکن
به دکمه هایت اعتماد نکن
دکمه ها بی وفایند
شانه ها بی وفایند
شاعران بی وفاترند
این قانون است
من تو را سر می کشم
تو مرا سر می بری
من زیبایی تو را غارت می کنم
تو جوانی مرا می دزدی
نفس
عمیق تر نفس بکش
الیاس علوی

Friday, January 1, 2010

رویا

می بینه،زن حامله جیغ می کشه.نزدیکه بچه به دنیا بیاد.زمین زیر پاش تکون می خوره و از دل زمین مواد مذاب بیرون میان.هوای اتاق سنگینه.یه بوی عجیبی تو هوا پخش شده.انگار بوی گازه.همین الانه که خونه بره رو هوا.زن این بار بلندتر جیغ می کشه.بچه!بین زمین و هوا بچه رو می گیره.لیز و لزجه.حالش داره به هم می خوره.توی چارچوب در می ایسته.زمین داره شکاف می خوره.بند ناف بچه هنوز ازش آویزونه.گرمش شده.حس می کنه داره خفه می شه .زمین دوباره تکون می خوره.نمی تونه خودشو نگه داره.فریاد می کشه
خیس عرق از خواب می پره.نفس نفس می زنه.گلوش خشک شده.بُهت زده دور و برش رو نگاه می کنه.چراغ روشن می شه.اخمهای مرد تو همه.سیگاری آتیش می زنه و لب تخت می شینه.از این بی خوابی دلخوره.زن می لرزه.می خواد بالا بیاره.از تخت بیرون میاد.آبی به صورتش می زنه.نگاهش اما توی آینه هنوز وحشت زده است.برمی گرده تو تخت.مرد پشت به اون خوابیده
دوباره دراز می کشه.چشمهاش رو می بنده.زمین زیر پاش تکون می خوره.ترسیده.گرمش شده.عرق کرده.فریاد می کشه.از خواب می پره.مرد محکم بغلش می کنه.دستش رو حلقه می کنه دور کمرش.تنش رو می چسبونه به تنش.موهای خیس زن رو بو می کنه و گوش زن پُر می شه از هُرم داغ نفسهای آروم مرد

ما

.توی اتاق هستیم
نگاهش می کنم.حواسش نیست.داره با نمکدون روی میز بازی می کنه.حس می کنم اشک توی چشماش حلقه زده.ازش می پرسم:سرحال نیستی.چیزی شده؟
.سرش رو آروم میاره بالا و می گه:فکر کنم عاشق شدم
.از اتاق می رم بیرون