وقتی سیگاری نیستی،برای یک دوست که می دونی لذت می بره از کشیدن سیگار، سخته یک سیگار خوب پیدا کردن
تلاشت رو می کنی و نهایت سلیقه رو به خرج می دی و بالاخره اون چیزی رو که فکر می کنی خوبه پیدا می کنی
اما ناگهان می فهمی که دیگه قراری نیست،دیداری نیست
تو می مونی و پاکت های سیگار که از روی میز انگار زل زدند به تو
بلند می شی.یک لیوان چای می ریزی،روی صندلی کنار پنجره می نشینی،زرورق پاکت سیگار رو باز می کنی و با فندکی که حتما" شبیه فندک یک حرفه ای نیست سیگاری روشن می کنی و یک پُک عمیق می زنی
بعد فکر می کنی و فکر می کنی و فکر می کنی تا آخرین نخ و دلت را خوش می کنی به این که چای هست و سیگار و دست کم خیالِ او
No comments:
Post a Comment