Monday, February 1, 2010

از بوی بهارنارنج

دستم را بگیر
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که در همهمه ی دست ها
همپای دست تو فریاد می کشید
و تردد لبخند را در میدان بزرگ شهر می دید
.
.
دستم را بگیر
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که آتش بود
گُل می داد
و بهار را از بوی بهارنارنج می شناخت
دستم را بگیر
.
.
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که می فهمید
و فاصله ی دو دیدار را از چشم پنجره می دید
می گفت به کوچه بیایید
بوی خاک ِ باران خورده می داد
می خندید
و شوق ِ گریه در سر داشت
.
.
به چشم هایم نگاه کن
دروغ نمی گویم
دارم پیر می شوم
.
.
فرامرز سدهی

No comments:

Post a Comment