Wednesday, February 24, 2010

یک روز

اگر یکروز،یکی از هزاران روزهای زندگی ام
امکان تکرار یابد
کدام یک را برخواهم گزید؟
.
همه ی آن روزهایی که به روشنی در خاطر دارم
همه ی آن روزهایی که" فراموش نشدنی" نام دارند
به چشم ِ من بیگانه اند
من بیرون ِ آنهایم
زیرا آنها را از بیرون می نگرم
تصاویری جان گرفته
در چشمه ی همیشه جوشان ِ خاطرات
روزهای از یاد رفته-روزهای واقعی من
من به آنها تعلق دارم
و هنوز در آنها سِیر می کنم
آنها همه ی مرا در بر می گیرند
در تار و پود ِ هوای خود
نامحسوس،درخشان،اشباع شده
از عطر ِ شیرین ِ روزگار سپری شده در رؤیا
.
در اِزای یک روز ِ از یاد رفته
از همه ی خاطرات ِ شیرینم می گذرم
.
تنها یک روز عادی،غرق در نور منتشره ی روز
چشیدن ِ دوباره ی ابتذال ساده ی آن
سرشاری ِ زلالش
بی سنگینی ِ سایه ی هیچ خاطره ای بر آن
یک بار دیگر مست شدن
از شراب ناب ِدنیایی لبریز از خواب و خیال
و سپس آن را برای همیشه از یاد بردن
.
.
بلاگا دیمیتروا-Blaga Dimitrova

Monday, February 1, 2010

از بوی بهارنارنج

دستم را بگیر
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که در همهمه ی دست ها
همپای دست تو فریاد می کشید
و تردد لبخند را در میدان بزرگ شهر می دید
.
.
دستم را بگیر
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که آتش بود
گُل می داد
و بهار را از بوی بهارنارنج می شناخت
دستم را بگیر
.
.
دستم را دوباره بگیر
این دست همان دست است
دستی که می فهمید
و فاصله ی دو دیدار را از چشم پنجره می دید
می گفت به کوچه بیایید
بوی خاک ِ باران خورده می داد
می خندید
و شوق ِ گریه در سر داشت
.
.
به چشم هایم نگاه کن
دروغ نمی گویم
دارم پیر می شوم
.
.
فرامرز سدهی

Friday, January 29, 2010

از خواب های شاعری جوان

از اول دیوانه بود این دختر
با آن گوشواره ای
که از کاکتوس های وحشی برای خودش ساخته بود
و پیراهنی راه راه
که هزار زندانی خسته
در کوچه هایش قدم می زدند
چه وحشیانه زیبا بود
وقتی کتک می خورد و
مخلوطی از خون و دندان و شعر
از دهانش بیرون می ریخت
وقتی که ابرهای تاریک
آهسته پارو می کشیدند
در شرجی چشمهایش
آیا دیوانه نیست
کسی که دل به شاعری گرسنه ببندد؟
.
.
فکرش را بکن
آن قدر عاشق باشی
که شب ها
کفش پاشنه بلند بپوشی و
در خواب های شاعری جوان
قدم بزنی
.
.
آن قدر مهربان باشی
که سرت را از پنجره ی آفتاب بیرون آوری و
بر دفتر شعر همان جوان
شکوفه و
لبخند بیاری
.
.
آن قدر باشی
باشی
باشی
که لحظه های نبودنت را
جهانی از شاعران و شهیدان
انگشت حیرت،به دهان گیرند
.
.
از اول دیوانه بود این دختر
که در گذر از تند باد صحراها و صداها
گیسوانش به رنگ باران های نیامده
افشان شد
.
.
فرشید فرهمندنیا

قسمتی از یک منظومه

چه کسی پنهان تر از هر کس مرا دوست دارد؟
چه کسی ممنوعم می کند
می دانم که تو نیستی
همسرم نیست
نوزاد در راهم نیست
کسی که دیر فهمیدَمش
کسی که حیرت آور بود وُ بزرگ
و در آسمان عریانم کرد
این ناخدای نادانی،هفده سالگی
آه اگر می دانستم
فقط برای آینه حرف می زدم
فقط برای آینه عریان می شدم
و فقط دستِ آینه بر من دست می کشید
اگر می فهمیدم
چه کسی پنهان تر مرا دوست دارد
و
با تو
که رو به رویم هستی
از شعر نمی گفتم
بگذار همه شاعر باشند
بگذار همه برای قرن ها باقی بمانند
اما
من
برای همین لحظه شاعرم
و بعد می میرم
.
.
ری را عباسی

سیب

سیب
به خاک افتاد
و من به خاک
بر این دوباره ی رَستن
افتادم
و سیب پوسید
و من پوسیدم
و روح من در هوای سیب ماند
و سیب
در هوای بهشت پیچید
از هوای درخت
و سیب ، اولین کلمه ی جهان شد
جهان شد
و نیایشِ سرخِ درخت
سیب شد
.
.
ضیاءالدین خالقی

Wednesday, January 27, 2010

مسواک

این دفعه که رفتی ، مسواکت رو با خودت نبر
یعنی این مسواکی که الان داری و تو جامسواکیه
صبح که چشمم می افته به لیوان مسواک ها،حالم خوب می شه.می خندم.خوبه که با همن
.
وقتایی که می ری و مسواکت رو می بری،چشمم به جای خالیش که می افته اشکم در میاد
باورم می شه که تنهام
من ..و..مسواکم...هر دو
.
اصلا چرا نباید یه مسواک دیگه واسه خودت بخری؟یه مسواک نو؟
به منم نشونش نده.بذار پیش خودت بمونه
بذار من و مسواک ها آروم باشیم و باور کنیم ..برمی گردی
.
قول بده یه مسواک نو می خری...

Saturday, January 23, 2010

//

یادت باشد
گلدان ها را
آب داده باشی یا نه
بنفشه
همیشه بنفشه است وُ
نیلوفر
نیلی
.
.
و ما هیچ گُلی هم به آب ندهیم
باز گره انگشتانمان
بوی گیاهِ مشکوک می دهد
.
پس
هنگام آمدن
مواظب باش
ردّ این نگاه
زخم است
بر گرده ی باغچه
.
پروین نگهداری