Monday, August 2, 2010

یه چیزایی

......
یه چیزایی رو ندونی .... بهتره
یه چیزایی رو نگی .... بهتره
یه چیزایی رو نشنوی .... بهتره
یه چیزایی رو نبینی .... بهتره
یه چیزایی رو نخونی .... بهتره
یه چیزایی رو حس نکنی .... بهتره
یه چیزایی رو بو نکنی .... بهتره
یه چیزایی رو نچشی .... بهتره
یه چیزایی رو لمس نکنی .... بهتره
یه چیزایی رو ننویسی .... بهتره
....یه چیزایی رو

Sunday, July 25, 2010

... جوانی ام

جوانی ام
گوشه ی آغوش تو بود
لحظه ای صبر اگر می کردی
پیدایش می کردم
.
.
آغوشت را باز کردی
برای رفتنم
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم
.
.
......
شهاب مقربین

Saturday, July 3, 2010

صدایی نیست

صدایی نیست
جز تارهای موی من که تخت خواب تو را آشفته کرده است

Thursday, July 1, 2010

دوباره می خوابم

دوباره می خوابم
تا تو آهسته خم شوی
با سرانگشت های زخمی ات
کابوس ها را از میان خواب هایم بیرون بیاوری
و من خواب ببینم
که مردی آهسته خم شده است
با سرانگشت های زخمی اش
... کابوس ها را از میان خواب هایم بیرون می آورد
آیدا عمیدی

Friday, June 18, 2010

تابستان


تابستان را بنگر

که سرشار از تو

کشتزار را سراسر

با بال های زرفامش

.می پیماید

.

.

و این صبحی ست

که از نگاه تو شکل می یابد

و من آن را با خنکای رؤیاهایت

. خواهمش آراست

.

.

ترا بخواهم آراست

با فصل ها و سال های وجودم

با گرمی و اعجاز دستانم

. و پیوند و اعتماد نگاهم

.

.

بخواهمت آراست

با ستارگان عریان شادی هامان

و جادوی مضاعف عشقمان

چندان که اندُهانت را

. از خاطر ببری

.

.

تابستان را بنگر

که لبریز از تو

کشتزار را سراسر

با گرمای جاودانه اش

. می انبارد






غلامحسین معتمدی

Wednesday, June 16, 2010

برای تولد فروغ


کارش به کار کسی نیست

یک شب ستاره ی دنباله دار تعقیبش می کند

یک شب سگی گم کرده راه

.

.

خانه ی چوب نمایی دارد

که در هوای بارانی

شبیه ِ کشتی ی دزدهای دریایی است

.

.

اگر خیال پرور خوبی باشی

اسرارآمیز و طاعون زده هم

می توان دیدش

.

.

لرزش دست هایش روز به روز

بیشتر می شود

حلقه ی دور چشمانش کبودتر

می گوید از عواقب بی خوابی است

.

.

قلبش را که نمی توان دید

:اما اگر بپرسی خواهد گفت

شبیه ِ قلب های خالکوبی شده است

بر بازوی دل شکستگان

و بی رحمانه از میانش

گذشته همان تیر ِ نازک ِ خون آلود





قسمتی از شعر قدیس خیابان هشتم-عباس صفاری

Wednesday, May 26, 2010

ویزیت

شما....خانوم با شمام....
صدای منشی دکتر از فکر و خیال درش آورد که به زنی می گفت "این فرومو پُر کنین لطفا".به ساعتش نگاه کرد.بیشتر از دو ساعت منتظر نشسته بود.یک مانتوی نخی سرمه ای رنگ پوشیده بود.با این حال گرمش بود.گره روسری آبی رنگش را شل کرد.روسری روی موهای لختش سُر خورد.کلیپسش را باز کرد و موهایش را دوباره پشت سرش جمع کرد.روسریش را سر کرد. بوی عطرش پیچید توی دماغش .بوی لیمو می داد.خنک بود.وقتی داشت روسری را گره می زد،ناخنش گیر کرد به آن و نخ کش شد.دیشب که داشت خیار رنده می کرد برای ماست و خیار،نوک ناخنش پریده بود و یک تکه از لاک گل بهی ش.از کیفش سوهان ناخن درآورد و نوک ناخنش را صاف کرد.همین طور که به دستانش نگاه می کرد یاد بازی افتاد که با بهرام می کردند. کف دستهایشان را می چسباندند به هم تا ببینند دستهای کی کشیده تراست و هر بار سپیده بود که با غش غش خنده می گفت :"این بارم من بردم".
مدام پایی را که روی پای دیگرش انداخته بود تکان می داد.نگاهش افتاد به کفش های پاشنه بلند و طلایی رنگ زن روبرویی.فکر کرد "چه جوری می تونه با وضعی که داره با کفش پاشنه بلند راه بره؟".زن ، حامله بود.دماغش عملی بود و ماتیک قرمز تندی زده بود. سپیده همین طور که به زن خیره شده بود دست چپش را کشید روی بینیش .بفهمی نفهمی قوز داشت.از پدرش بهش ارث رسیده.فکر کرد چراهیچ وقت دلش کفش پاشنه بلند نخواسته بود؟یک بار فروشنده ای بهش گفته بود"معلومه شما با این قد نیاز به کفش پاشنه بلند ندارین".نفهمیده بود تعریف بود یا طعنه؟
دلش یهو ضعف رفت.گرسنه اش شد.دلش یک چیز شور خواست.این اواخر پُرخور شده بود.دیگر اینکه چند امتیاز در روز غذا بخورد مهم نبود.نمی توانست به غذاها نگاه کند و ناخنک نزند.چاق شده بود یک هوا.از آن گونه ای بودن درآمده بود.پُرتر شده بود.خوشگل تر.بهرام گفته بود"خواستنی تر شدی".
شوهرش اما نفهمیده بود.یک بار که از او پرسیده بود:"به نظرت تغییر کردم؟" جواب شنیده بود که:" موهاتو رنگ کردی".چیزی نگفته بود.به جای آن فرداش بدون قرار قبلی رفته بود و موهایش را یک دست قهوه ای کرده بود.قهوه ای روشن.هماهنگ با چشمانش.عصر که با بهرام قرار داشت چند لحظه ای مبهوت نگاهش کرد.عاشق همین مکث هایش بود.همین نگاه هایش.موهای صافش آن روز از همیشه صاف تر بودند.آفتاب از آیینه ی بغل ماشین افتاده بود روی صورتش.پوستش برق می زد.فهیمه که فهمیده بود با بهرام قرار دارد دستی به سر و رویش کشیده بود.از آن سفیدی درآمده بود و دیگر سی و سه ساله به نظر نمی آمد. جوان تر شده بود.قرار داشتند بروند سینما.اما بهرام بهانه آورد و رفتند خانه.
چند وقتی بود حوصله نداشت.کارهای شرکت روی هم تلنبار شده بودند.دو روزی بود که سر کار نمی رفت.تلفنش زنگ خورد.اسم مرمر را که دید، یادش افتاد باید چند تا طرح برای کارت ویزیتش می زده که فراموش کرده.جواب نداد.
منشی پای تلفن گرم صحبت بود و حواسش نبود که بیمار قبلی چند دقیقه ای ست که رفته.سپیده این پا و آن پا کرد که چیزی به او بگوید.مثلا" این که "چه قدر بی فکرین" یا " وقت مردم براتون ارزشی نداره".اما سکوت کرد مثل همیشه و چیزی نگفت.منتظر موند.