Wednesday, March 31, 2010

...

من رو رسوندن دم ِ آرایشگاه
تصمیم گرفتم موهامو کوتاه کنم
فرشته ازعقب رفت و جلو نشست
فکر کردم حوصله شون سر می ره لابد
نگاهشون کردم.نادر لبخند زد.من هم
فکر کردم یه کم منتظر بمونه بد نیست.دلش بیشتر تنگ می شه
زیر ِ دست ِ فهیمه که بودم حواسم به حرفاش نبود
فکر می کردم به فرشته و نادر که الان چیکار می کنن
سرم هی خم می شد پائین
فهیمه هم هی سر منو صاف می کرد و دوباره شروع کرد از نازی گفت که چطور شب عید با این همه مشتری تنهاش گذاشته و رفته
دلم شور می زد
می خواستم زودتر از دست فهیمه خلاص بشم
واسه همینم وقتی دید از کوتاه شدن اون همه مو تعجب نکردم چپ چپ نگام کرد
حساب کردم و از آرایشگاه زدم بیرون
تفلفن نادر رو گرفتم
در دسترس نبود
دوباره که گرفتم جواب داد
پرسیدم:کجان؟
گفت یه جایی که تمام تهران زیر ِ پاشونه
صداش شفاف بود ،خوشحال و قبراق
گفت با فرشته دارن قهوه می خورن
گفت قدم بزنم تا برسن
دلخور شدم.خیلی عادی گفته بود اینو.منطقی و رسمی
مثل اینکه پدری به دخترش بگه که منتظرش باشه تا برگرده
هیچ هیجان و بی تابی درش نبود
چند دقیق سر کوچه ایستادم
وقتی دیدم خبری نشد راه افتادم
سربالایی خیابون تند و تیز بود
بعد از مدتها خونه نشینی،پیاده روی اونم تو چنین شیبی به نفس نفس انداختم
اما نسیم خوبی میومد و از زیر مانتوم می خورد به تنم و خنکم می کرد
رسیدم اونجایی که نادر ماشینو پارک کرده بود
کمی چرخیدم.خسته بودم و کلافه
حسودیم شده بود به این که نادر و فرشته تو همچین هوایی با هم پیاده روی کردن و الانم دارن با هم قهوه می خورن
فرشته چند بار بهم گفته بود خُله زن حسادتشو که به مرد نشون نمی ده.مردا بی ظرفیتن.فکر می کنن خبریه
خب خبریه.مگه نبود
فکر و خیال عین خوره افتاده بود به جونم
پاهام درد گرفته بودن
یه جایی کنار پارکینگ نشستم روی زمین
تهران رو از این بالا می دیدم
از این بالا فقط ساختمان ها دیده می شدن با یه عالمه دیش ماهواره و کولر
هیاهوی شهر تو هفته ی آخر اسفند از این بالا به چشم نمی یومد
چرا این قدر دیر کرده بودن
از وقتی با نادر حرف زده بودم نیم ساعتی می گذشت
اگه نادر تنها بود از دمِ آرایشگاه تکون نمی خورد تا بیام بیرون
از چی دلخور بودم
به چی حسودیم شده بود
اصلا مگه آدم به نزدیک ترین دوستشم حسودی می کنه
اَه!حسادت که دیگه دوست و غیر دوست نداره
اگه نادر عاشقش بشه چی
نادر ِ شاعرِ عاشق پیشه که فقط قربون صدقه می ره و همه ش از زیبایی حرف می زنه
فرشته هم که قیافه اش بد نیست.یه کم یخ هست اما همینش واسه خیلی از مردا جذابه
آفتاب ِ ظهر داغ تر می شد و من کلافه تر
موبایلم تو دستم بود
پیغام نادر رو که از تأخیرش عذرخواسته بود با غیظ پاک کردم
به خودم گفتم درست نیست رفتارم
اما بچه شده بودم لج کرده بودم
ترس برم داشته بود
ترس از دیده نشدن
کنار رفتن
مهم نبودن
اول نبودن
دلم نمی خواست نادر اون عاشقانه ها اون شعرا رو واسه یکی دیگه بگه
دوسش داشتم
عشق حسودم کرده
خودخواه
از صدای خنده شون برگشتم
منو ندیدن
بلند شدم و خاک پشت مانتوم رو تکوندم
منوکه دیدن خیلی عادی با یه لبخند گفتن مبارکه
یادم رفته بود موهامو
خواستم به روی خودم نیارم اما نتونستم
وقتی نشستیم توی ماشین نادر عین پسربچه های خجالتی سرش رو کج کرد وگفت لیلای خوشگل ِ من
دلم لرزید
مثل روز اول
اما اخمام باز نشدن
راه افتادیم
سکوت بود
از پنجره بیرونو نگاه می کردم
وقتی نادر خواست دستمو که روی پام گذاشته بودم بگیره ،بدون اینکه نگاش کنم آروم دستمو کشیدم

No comments:

Post a Comment